loading...
بیا تو حال کن و بخند و ...
سعید بازدید : 6 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)

 ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...نگران

سعید بازدید : 10 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)

خدایـــــــــــــا . . .
چرا تا زنده ایم
روانمان را شـــــــــاد نمی کنی ؟ !
همیکنه مردیم . . .
شادروانمان می کنی ؟ !
.
.
.
باید خودم را ببرم خانه !
باید ببرم صورتش را بشویم…
ببرم دراز بکشد…
دلداریش بدهم ، که فکر نکند…
بگویم نگران نباش ، میگذرد…
باید خودم را ببرم بخوابد…
“من” خسته است …!
.
.
.
امشب ؛
هنگام خوابیدن با خود قدری فکر کنیم …
امروز چه کرده ایم
که فردا لایق زنده ماندن باشیم …
.
.
.
کاش…. شبی، روزی، جایی بر لبان تو تکرار می شد…. نامم !
.
.
.
چه زیبا نقش بازی می کنیم …
و چه آسان در پشت نقابهایمان پنهان می شویم ؛
حتی خدا هم
از آفرینش چنین بازیگرانی در حیرت است …
.

سایر جملات باحال در ادامـــه مطلب


.
.
خدایا مرا که آفریدی گارانتی هم داشتم ؟ دلم از کار افتاده !
.
.
.
چه اشتباه بـزرگیست ، تلخ کردن زندگیمان
برای کسی که در دوری ما
شیرین ترین لحظات زندگیش را سپری میکند . . .
.
.
.
آدم ها ثانیه به ثانیه رنگ عوض میکنند
از آدم های یک ساعت دیگر میترسم!
چون درگیر هزاران ثانیه اند…
ثانیه هایی که در هرکدام
رنگی دگر به خود میگیرند …
.
.
.
در کشـتـن ما …چـه میـزنـﮯ …تـیـغ جـفا …!!
مـارا سـر تـازیـانـه اﮮ …بـس بـاشـد…!
.
.
.
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺠﻮﻡ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﺁﺩﻡﻫﺎ ، ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ !
ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ی ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﭘﺲ ِ ﺫﻫﻦ ِ ﺗﻮ ، ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ…
ﺁﺩﻡﻫﺎ “ﺗﻤﺎﻡ” ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ …!
.
.
.
انسان ، حرفیست
زده می شود
خوانده می شود
ترانه می شود ، به یاد می ماند …
گاهی
ناله ایست
تنها
خاک خوب می فهمدش ….
.
.
.
باید قمارباز باشی تا بفهمی فرق است بین ‘باختن’ و ‘بد’ باختن…
.
.
.
کوچه ها را بلد شدم
رنگهای چراغ راهنما
جدول ضرب
دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمیشوم
اما گاهی میان آدمها گم میشوم
آدم ها را بلد نیستم.!
.
.
.
خیلی سخت بود …
با “بغض” نوشتم ولی با “خنده” خواندی …
.
.
.
تازگی ها از خواب که بیدار میشوم ، تازه کابوس هایم آغاز میشود …
.
.
.
دیدی آخر من را لمس کردی ؟
ولی حیف که سنگ قبر من احساس ندارد !
.
.
.
خوش به حال فرهاد که تلخترین خاطره اش شیرین بود !…
.
.
.
دیروز دست هایش میان دست هایم بود
امروز عکسش
و فردا سیگار !
.
.
.
خنده هایم شکلاتی شده اند ولی زیادی خالص …
تلخ تلخ …
.
.
.
اینطور نمیشود
باید یک غریق نجات همیشه همراهم باشد
غرق در فکرت شدن اصلا دست خودم نیست …
.
.
.
گاهی تو …
گاهی یاد تو …
گاهی هم غم تو …
آخر این “تو” کار مرا تمام می کند !

سعید بازدید : 4 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)

يک “حقيقت مضر” هميشه بهتر از يک “دروغ مفيد” است . . .

 

(اريک بولتون)

❤♡❤♡❤❤♡❤♡❤

در مبارزه بين موج و صخره در ساحل دريا

موج هميشه برنده خواهد شد .

نه از طريق قدرت ، بلکه به خاطر تداوم . . .

❤♡❤♡❤❤♡❤♡❤

هرگاه کار سختي بايد انجام شود

آن را به تنبل ترين فرد واگذار ميکنم

چون آسان ترين راه را براي انجام آن پيدا ميکند !

(کرايسلر)

❤♡❤♡❤❤♡❤♡❤

تظاهر به خوشبختي دردناکتر از تحمل بدبختي است . . .

❤♡❤♡❤❤♡❤♡❤

کلمات قدرت آزار دادن شما را ندارند مگر آنکه گوينده ي کلمات

برايتان بسيار عزيز باشد . . .

❤♡❤♡❤❤♡❤♡❤

هرگز توان گروه هاي وسيع آدم هاي احمق را دست کم نگير . . .

❤♡❤♡❤❤♡❤♡❤

براي نابود کردن يک فرهنگ

نيازي نيست کتابها را سوزاند

کافيست کاري کنيد مردم آنها را نخوانند . . .

❤♡❤♡❤❤♡❤♡❤

فقط يک بار جوان هستي. اما مي تواني براي همه عمر خام بماني . . .

❤♡❤♡❤❤♡❤♡❤

هميشه به خاطر داشته باش:

کسي در جايي به خاطر وجود تو خوشبخت است . . .

سعید بازدید : 4 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)

 خواب مرگ که نه

 خود مرگ را

 هزار بار دیده ایم

 ولی افسوس که هنوز

 از غفلت بیدار نشده ایم ...

سعید بازدید : 4 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)

به گیله مرد میگم چه چیزی در مورد مادران ایرانی تو رو متعجب میکنه؟

کمی تامل میکنه و میگه : در عجبم از بعضی مادران ایرانی، وقتی که تمام وسایل و جهیزیه دخترشون رو از نوع خارجی می خرند ، ولی با چشمان اشک آلود از خدا می خوان پسرشون بره سر کار و کالایی {ایرانی} تولید کنه ...

ولی پیش خودشون فکر نمیکنن که چطور ممکنه کسی کارخونه ای رو راه بندازه و کسی رو استخدام کنه تا چیزی تولید بشه که خریدار نداشته باشه ...

و با اندوه گفت : باید ایرانی باشیم ولی در عین حال کمی ژاپنی فکر کنیم وقتی که جنس وطنی خودش رو حتی با قیمت بالاتر و کیفیت پایین تر بر نمونه ی خارجی اون ، همیشه و همیشه ترجیح میده ... .

مات و مبهوت نگاهش کردم ، نمیدونم شاید راست میگفت و شاید هم نه .

سعید بازدید : 4 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)

تو کسی که خنده اش طعم زمستان میدهد
من همان که ابتدایش بوی پایان میدهد
خوب میدانم که یک شب ، یک شب بی انتها
عشق روی دستهای بی کسم جان میدهد

***

میزنم کبریت بر تنهایی ام

تا بسوزد ریشه بیتابی ام

میروم تا هر چه غم پارو کنم
خانه ام را باز هم جارو کنم

***

همیشه لبخند می زنم تا تمامی غم هایم را پنهان کنم
نمی خواهم بدانی درد با تو نبودن وسعتی است به اندازه تمامی غم هایم

سعید بازدید : 203 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)

 آدمها ... :

... وقتی کودکند می خواهند برای مادرشان هدیه بخرند ولی پول ندارند .

... وقتی که بزرگتر می شوند ، پول دارند ، ولی وقتِ هدیه خریدن ندارند.

... وقتی که پیر می شوند ، پول دارند ؛ وقت هم دارند ، ولی مادر ندارند !

سعید بازدید : 4 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)

ﻣﻦ ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺩﺭ ﻧﯿﻮﺭﺩﻡ: ﻣﺘﻨﻔﺮﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯽ …. ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭﺗﻮ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺭﻥ ﺍﮔﻪ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺗﻮﻟﺪﺷﻮﻥ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺮﻩ

***

درسته دخترا از پسرا خوشگلترن ولی پیرمردا واقعا از پیرزنا خوشگلترن ! بعله ، ما آینده نگریم …

****
این دخترا عجب موجودات انسان نمایی هستن دو ساعته وایسادم تو خیابون، هیچ دختری سوارم نکرد، حالا اگه ما پسرا یه دختر پیاده ببینیم محض رضای خدا و قربة الی الله سوارش می کردیم (فقط برایه رضایته خداست هاا. ههههههههه)

سعید بازدید : 3 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)

ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺟﯿﻎ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻣﻦ: ﯾﺎ ﺍﺑﻮﻟﻔﻀﻞ ﭼﯽ ﺷﺪ؟ !! ﻣﺮﺩﯼ؟! ﺩﺧﺘﺮﻩ: ﻧــــــﻪ ﻣﻦ : ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺁﺗﯿﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ؟ ﺩﺧﺘﺮﻩ : ﻧﻪ !!! ﻣﻦ : ﺳﻮﺳﮏ ﺩﯾﺪﯼ؟ ﻧﻪ !!! ﻣﻦ : ﭘﺲ ﭼﯽ ﺷﺪ؟! ﺩﺧﺘﺮﻩ : ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ ﺑﯿﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻧـــــﺎﺯﻫﻬﻬﻬﻪ … ﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺍﺧﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺭﻭ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺗﻮ ﺁﻓﺮﯾﺪﯼ؟ !!!! |:وقت تمام

سعید بازدید : 3 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)

از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی‌پایانی را ادامه می‌دادند.   زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند.  

از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.   یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.   در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. بزودی برمی گردیم...»  

چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت.  بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.  

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند.   همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»  

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»   در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین‌شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.

سعید بازدید : 4 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)

اگه گفتيد چرا کريستوف کلمب ازدواج نکرده بود ؟؟!!!!! . چون اگر ازدواج میکرد مجبور بود هر ثانیه به این سواات پاسخ بده . . .... . . . . . . . . . . . . . . . . . . . - کجا داري ميري؟ - با کي داري مي ري؟ - واسه چي مي ري؟ - چطوري مي ري؟ - کشف؟ -براي کشف چي مي ري؟ - چرا فقط تو مي ري؟ - تا تو برگردي من چيکار کنم؟! - مي تونم منم باهات بيام؟! -راستشو بگو توي کشتي زن هم دارين؟ - بده ليستو ببينم! - حالا کِي برمي گردي؟ - واسم چي مياري؟ - تو عمداً اين برنامه رو بدون من ريختي? اينطور نيست؟! - جواب منو بده؟ - منظورت از اين نقشه چيه؟ - نکنه مي خواي با کسي در بري؟ - چطور ازت خبر داشته باشم؟ - چه مي دونم تا اونجا چه غلطي مي کني؟ - راستي گفتي توي کشتي زن هم دارين؟! - من اصلا نمي فهمم اين کشف درباره چيه؟ - مگه غير از تو آدم پيدا نمي شه؟ - تو هميشه اينجوري رفتار مي کني! - خودتو واسه خود شيريني مي ندازي جلو؟! - من هنوز نمي فهمم? مگه چيز ديگه ايي هم براي کشف کردن مونده! - چرا قلب شکسته ي منو کشف نمي کني؟ - اصلا من مي خوام باهات بيام! - فقط بايد يه ماه صبر کني تا مامانم اينا از مسافرت بيان! - واسه چي؟؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بيان! - آخه مامانم اينا تا حالا جايي رو کشف نکردن! - خفه خون بگير!!!! تو به عنوان داماد وظيفته! - راستي گفتي تو کشتي زن هم دارين؟ . . . . . . حالا فهميدين چرا؟؟

سعید بازدید : 4 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)

این روزها من خدای سکوت شده ام خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود... اینجا زمین است اینجا زمین است رسم آدمهایش عجیب است اینجا گم که میشوی بجای اینکه دنبالت بگردنن فراموشت میکندد.........

سعید بازدید : 5 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)

شیطان هرکاری کرد ادم سیب نخورد.

رو کرد به حوا گفت بخور:واسه پوستت خوبه...نیشخند

*****

ابتدا خداوند زمین را افریدسپس استراحت کرد

بعد مرد را افرید سپس استراحت کردوانگاه زن را افرید

سپس نه خدا استراحت کردنه مرد ونه زمینقهقهه

سعید بازدید : 5 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)

من و ستاره جون، ماه اومدو ستاره رو دزديدو برد نامهربون، ستاره رفت با رفتنش منم شدم بي همزبون، حالا شبا به ياد اون چشم مي دوزم به آسمون، دلم مي خواد داد بزنم (اين بود قول و قرارمون؟) تو رفتي و با رفتنت نذاشتي حتي يك نشون، دوستت دارم ستاره جون تا آخرش تا پاي جون

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 79
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 22
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 48
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 50
  • بازدید ماه : 100
  • بازدید سال : 107
  • بازدید کلی : 984